مهتا جونمهتا جون، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره
مهیار جونمهیار جون، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

هدیه های آسمانی

7 روزگي

  الان خوشکل مامان ۷ روزش شده و مامان مریم برای اولین بار مهتا رو برد حموم ... وای مامانی اگه بدونی چقدر چسبید وقتی تو آب بودی و تو بغل مامان مریم ... خیلی حموم کردنو دوست داری .... یعنی حال می کنی وقتی روت آب می ریزم .... ۵ اردیبهشت بود . اولین بار مامانی تو رو حموم کرد و مامان مریم نگاه می کرد ... روز ۳۱ فروردین ... راستی خوشکل مامان یکمی زرد شده بود .... مامان مریم اینقدر ترسیده بود که نگو ... بردیمت دکتر .... اینقدر دکترت بامزست ... کلی قربون صدقت رفت و گفت اگه خوب شیر بخوری و توپولو شی زودی خوب می شی ... خلاصه مامان مریم کلی گریه کرد و غصه خورد ولی خدا رو شکر الان خوب شدی.... خدایا شکرت به خاطر این هدیه زیبات..... ...
6 ارديبهشت 1390

اومدن عشق ناب زندگیم

رفتم دکتر و بعد از سونو که گفت خوشکل مامان الان ۳.۳ کیلو شده دکتر گفت که تو تا ۲۹ فروردین یا شایدم زودتر میای ... منتظرم ولی این انتظار سخته خیلی سخت خونه موندم و به خاطر خوشکلم تنهایی رو تحمل می کنم البته تنها نیستم که ... عشق مامانی هم باهاشه و با تکوناش حسابی خوشحالش می کنه ... خوشحالم یا تو شوکم خودمم نمی دونم ... یه روز فهمیدم که تو وجودم جوونه زدی... شاید اون روز شادی کردم و جشن گرفتم اما باور نکن که من اون روز معنی داشتن تو رو درک کردم... مادر شدن من ماه به ماه با تو شکل گرفت... این روزا روزاییه که این مادر شدن به بار میشینه... ازت ممنونم به خاطر اومدنت... به خاطر موندنت... ازت ممنونم به خاطر این نه ماه... به...
17 فروردين 1390

خوابتو دیدم

صبح که واسه نماز پاشدم حال عجیبی داشتم . دلم نمی خواست چشمامو باز کنم .... می دونی چرا مامانی  ؟ ... واسه این که خوابتو دیدم ... خواب دیدم بعد یه زایمان راحت اومدی تو بغلم ... وای چه حسی بود ... نمی تونم توصیفش کنم ... چقدر خوشکل بودی ... چقدر دلنشین بودی ... سفید با دو تا لپ بامزه و یه لب قرمز قلوه ای ... یعنی چیزی شیرین تر از تو هم تو این دنیا هست ... من که فکر نمی کنم باشه ... بعد نماز کلی واسه خاله ندا و ستیا گلی که امروز به دنیا میاد دعا کردم ... بعد که خوابیدم دلم می خواست بازم ببینمت ... یعنی کی میشه بیایو من از نزدیک ببینمت ... من اینطوری نبودم ... تو منو مامان کردی ... تو دلمو بردی پس بیا تا حسمو کامل کنی ... مادر شدن حس ع...
10 فروردين 1390

توچال

امروز ۶ فروردین ۹۰ بود و به همراه بابایی تصمیم گرفتیم بریم توچال . اولش که از ماشین پیاده شدیم دیدم هوا سرده و کلی سوز میاد ... یکم که رفتیم جلو دیدم به به هوا ابری شده و داره نم نم بارون می زنه ... خلاصه کم کم رفتیم جلو و واقعا هوای باحالی بود .... فکر کنم تو هم خوشت اومد گوله پنبه چون حسابی تکون می خوردی .... یکم که رفتیم جلوتر یه دفعه برف شروع شد ... برف که نه بیشتر تگرگ بود ... من  هوس آش رشته کردم که فکر کنم درخواست شکلات مامان بود ... خلاصه با بابایی رفتیم و خوردیم خیلیییی چسبید مامان جون ... بعدشم اومدیم پایین و رفتیم خونه مامانی ... چون دایی علی و زن دایی زهرا اومده بودن ... وای واست یه لباس خوشکل با یه پاپوش ناز عیدی آورده...
6 فروردين 1390

دل نوشته

با این که هر روز و هر لحظه بیشتر ضربه هاتو احساس می کنم ولی باور ندارم که تو راهی ... هنوز باورش برام سخته که دارم مامان می شم .... چقدر زود گذشت دوران هم نفسیمون مامان قربونت بره ... وقتی می رم بیرون و جوونه درختارو می بینم یاد جوونه خوشکل خودم می افتم که دیگه کم مونده به یه گل زیبا تبدیل بشه ... دیشب بارون تندی می بارید ... با باریدن بارون بازم یاد بهار افتادم ... یاد فصل زیبای زندگیم ... یاد فصلی که خدا تو اون هم بابارو بهم داد و هم دختر نازمو ... می گم خدا جون شکرت ... احساس عجیبی دارم ... وقتی از دوستای کوچولوت باخبر می شم که یا به دنیا اومدن و یا کم مونده به دنیا بیان گرم می شم ... قلبم به تپش می افته ... یاد روز موعود خودمون می ...
4 فروردين 1390

سال نو مبارک

سلام گوله پنبه مامانی   سال نو مبارک باشه عزیز مامان . بالاخره وارد سال تولدت شدیم . دیگه کم مونده بیایو حسابی خوشحالمون کنی شکوفه بهاری من . با این که این روزای آخر خیلی سخته ولی خوب شیرینی خاصی داره . بعضی از سختیا شیرینن مثل شکلات مامان . امروز اول فروردین سال نوده و ما به شدت منتظرتیم البته اگه دکتر لطف کنه و یه سونو بده تا من روی ماه عسلمو ببینم خیلی خوب می شه ولی این دکتر کلا بی خیاله و نمی دونه من چقد دلم می خواد لپاتو و اون دست و پای کوچولوتو که اینقد محکم باهاشون ضربه می زنی ببینم . خلاصه کلی دلم آب شده . همچنان برای ورود پرنسس بهاریمون منتظریم قربونت برم . ...
1 فروردين 1390

آخرین روز کاری مامان و مهتا

عزیز دل مامان امروز آخرین روز کاری بود . تو دخمل خیلی خوبی بودی تو این مدت و همش با مامان اومدی سر کار . اصلا هم شیطونی نکردی تا مامان با خیال راحت به کاراش برسه . مامانم دیگه قول میده که از این به بعد دیگه فقط با مهتا کوچولو باشه و فعلا کار و بی خیال بشه تا خوشکله مامان توپولو بشه و حسابی بزرگ بشه . شوکولات مامان دلم خیلی برات تنگ شده . دلم می خواد بیای تا حسابی بغلت کنم و ببوسمت . من و بابایی با عشق بی نهایت منتظرتیم میوه دل مامان و بابا
25 اسفند 1389

روز جهاني زن

دخترم ... عسل مامان ... شکلات خوشمزه من ... چقدر دوستت دارم ولی بیانش و نوشتنش برام سخته . امروز روز جهانی زنه و من علاوه بر خودم یه موجود کوچولو تو دلم دارم که اونم یه روزی یه زن بزرگ می شه . گاهی لگدات خیلی سفته و کلی مامانو می زنی ولی این لگدا خیلی شیرینن . مامانم میگه بزن تا میتونی بزن ... محکمتر محکمتر ... یه چند وقته دیگه قراره از من جدا بشی و این برام خیلی سخته . البته از یه جهتایی خوبه چون دیگه روبروی چشممی و می تونم برق چشمای نازتو ببینم . ولی دلم برای این روزا تنگ می شه که همیشه با من بودی . روزای هم نفسی دوتامون ...... نمی دونم اون تو چه حسی داری ولی سعی کن از این مدت باقی مونده خوب استفاده کنی و بعدش لونه کوچیکتو ترک کنی...
17 اسفند 1389

ملاقات با دکتر

سلام جوجوی ناز مامان دیشب رفتیم دکتر تا ببینیم وضعیت چطوریه . تصمیم گرفتی عمودی بشی یا باز دوست داری افقی باشی و حسابی شیطونی کنی . دکتر بعد از معاینه گفت که خدا رو شکر بچه خوبی شدی و سرت پایین رفته . کلی ذوق کردم . آفرین حالا شدی یه دخمل ناز دوست داشتنی . راستی این روزا مامان سرما خورده بود اذیت که نشدی مامانی . ببخشید که مجبور شدم کلی شلغم بخورم حتما بوش اذیتت کرده ولی خوب دیگه چاره ای نبود گوگولی من . راستی دکتر میگه تو قراره مثل مامی اردیبهشتی بشی . باید منتظر بمونیم ببینیم کی
8 اسفند 1389