مهتا جونمهتا جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
مهیار جونمهیار جون، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

هدیه های آسمانی

هفته 32

سلام مامانی . چطوری خوبی . باورم نمیشه دیگه کم کم داریم به انتهای راه می رسیم . تو این مدت همش با من بودی و با دستو پاهای نازت نوازشم میکردی . حس می کنم جدایی سخته ولی خوب وقتی فکر می کنم که بعدن می تونم بغلت کنم و ببوسمت کلی نظرم عوض می شه . راستی خانوم خوشکل من خیلی خوش قدمیا این به شدت به مامان و بابا ثابت شده . وسایلتم آمادست و ما منتظر ورود به موقعت هستیم . این روزا همش خدا رو شکر می کنم که لیاقت مادر شدنو بهم داده و ازش می خوام به همه کسایی که آرزو دارن این طعم شیرینو بچشونه . خدایا به خاطر همه خوبیهات ممنونم . ...
24 بهمن 1389

خرید سیسمونی (2)

سلام به دختر ناز مامان امروز مامانی و بابایی و دایی علی و زن دایی زهرا اومده بودن تا سیسمونی قند عسلو بیارن . مامانی برات دو تا ژاکت خوشکلم بافته که از همه خوشکل تره . دلم می خواد ببینم توش چه شکلی میشی قربونت برم . منم عکساشو می ذارم تا بعدن ببینی که چقدر دوست دارن . دست مامانی و بابایی هم درد نکنه . وقتی اومدی باید حتما کلی ببوسیشون باشه قندک مامان .                                                         &...
22 بهمن 1389

تخت خوشکل مامانو آوردن

سلام مامانی خوبی دخمل نازنازی . دیشب تختتو آوردن و نصب کردن من دیگه از ذوق نمی تونستم بخوابم . دلم می خواست اون تو ببینمت که ناز و ملوس گرفتی خوابیدی کم کم داره همه چی واسه اومدن جیگر مامان آماده می شه . منتظرتیم عسل خانوم
18 بهمن 1389

لم دادن خانوم طلا

سلام به همه و مخصوصا جوجوی خوشکل مامان دیروز رفتم دکتر واسه این که ببینم وضعیت چطوره . خدا رو شکر همه چی خوب بود ولی واسه خودت افقی لم داده بودی . آخه مامان قربون اون هیکل خوشکلت بره چرا عمود نیستی ..... سرت چپ بود و اون پاهای نازنازیت راست . خلاصه دکتر گفت اگه تکون نخوریو بخوای همین وضعو ادامه بدی باید دو تایی خودمونو واسه سزارین آماده کنیم . حالا ببینم چی کار می کنی . یه پشتک بزن سریع سرتو بیار پایین باشه خوشکل خانومی .  
10 بهمن 1389

روز آشنایی مامان و بابا

امروز ۲۷ دی بود و روز آشناییمون : ۲۷ دی سال ۸۶ . یادش بخیر . فکر نمی کردم امسال تو خوشکل مامان هم باشی . خلاصه امسال ۳ تایی جشن می گیریم . مامان و بابا و جوجوی ۲۸ هفته ای ناز من . ایشالا سال دیگه یه جشن ۳ نفره می گیریم باشه جوجوی مامان . قربون اون لپات برم .
27 دی 1389

اولين برف زمستوني

امروز اولین برفو دوتایی تجربه کردیم دخمل مامان . فکر کنم برفو دوست داشته باشی چون حسابی قل می خوردی . هر دفعه که تکونای نازتو حس می کنم از خدا به خاطر دادن تو خوشکلم به ما تشکر می کنم و ازش می خوام به همه اونایی که ندارن بده که لذت باورنکردنی داره . ایشالا سال دیگه با هم میریم برف بازی . هورا الان تو هفته ۲۷ هستیم دیگه کم مونده ببینمت برگ گل مامان و بابا . ...
20 دی 1389

روی ماهتو دیدم

امروز که اولین روز سال ۲۰۱۱ بود باید می رفتم سونوگرافی . دل تو دلم نبود که یه بار دیگه ببینمت . البته این دفعه دیگه کلی بزرگ و خانم شده بودی . وقتی دکتر داشت صورتتو بهمون نشون می داد دستتو بردی جلوی اون دهن کوچولوی نازت . دو تا لپ تپل مپلم داشتی که فکر کنم کلا شبیه بابا شده باشی . یه صورت گرد تپل مپل خوردنی . خلاصه دکتر همه جای دخمل نازو نشونمون داد . صدای قلب خوشکلتو هم شنیدیم که مثل گنجیشک میزد ۱۴۷ بار در دقیقه . خلاصه کلی قند تو دلمون آب شد . انگشتای نازتو دیدیم پاهای ظریفتو دیدیم . همونجا کلی خدا رو شکر کردم که سالمی عزیزم . قدت ۳۰ سانتی متر بود و وزنتم ۸۳۸ گرم . دکتر می گفت توی سن ۲۵ هفتگی خیلی تپلی قربون اون لپات برم . دلم...
11 دی 1389

خرید سیسمونی (1)

سلام مامی جون امروز دیگه طاقت مامان مریم تموم شد و تصمیم گرفتیم بریم یه چیزای کوچولویی واست بخریم . خوشکل مامان خیلی شیطون شده حسابی به مامانش لگد می زنه و مامانشم کیف می کنه . اون چیزایی رو که خریدیم عکسشو می ذارم تا بعد که بزرگ شدی تپل مپل شدی ببینی قند عسل . دست بابا طه و مامانی و بابایی هم درد نکنه که اینارو واست خریدن . راستی واسه اتاقتم یه کارایی کردیم که باید بیایو ببینی قربونت بره مامان.                                         ...
3 دی 1389

تولد بابا طه

بازم سلام چطوری جوجوی مامان . تازگیا زیاد شیطونی می کنی و مامانو با این تکونات خوشحال می کنی قربون اون پاهای نازت . راستی امروز تولد بابا طه بود و جای تو گلم خیلی خالی بود . ایشالا سال دیگه بیایو واسه کادو یه بوس آبدار به بابایی بدی . باباتم کلی ذوق کنه که یه دخمل نازنازی داره . منتظرتیم عسل خانوم . ...
1 دی 1389

سفر به زنجان

خوب جوجوی مامان برای دومین بار رفت زنجان اما این دفعه تاسوعا و عاشورا بود . عمه نسرین هم اومده بود . همه واسه دخمل کوچولوی من اسم انتخاب می کردن ولی نمیدونستن مامانش زودتر از همه دست بکار شده و واسه جوجو اسم انتخاب کرده . عصر عاشورا رفتیم سر مزار حاج بابا که بابابزرگ بابا طه بود و  واسه شام هم خونه عمه مهری بودیم . جمعه هم برگشتیم که مامان جوجو زیاد خسته نشه . خوب حالا دیگه دخمل مامان کلی بزرگ شده و ۵ ماهو تموم کرده دیگه کم مونده بیای پیش ما و بخوریمت ناناز مامان . یه بوس آبدار واسه نازگل مامان .
24 آذر 1389