همینطوری یهویی
سلام به مهتای ناز نازی همش به فکر بازی
یه دفعه هوس کردم برات بنویسم .... این بود که سریع اومدم و دست به قلم شدم . ....
خوب واست بگم که این روزا ماه محرم رو پشت سر گذاشتیم و مهتای نازم با من اومد هیئت و برای امام حسین
عزاداری کرد .... تازه تو مهد هم خورشت قیمه نذری درست کردین به صورت کاردستی با سفال البته ...
ایشالا قبول باشه عزیزم .... یادت نره برای مریضا رو دعا کنیا ..........
یه روز هوس کردیم بریم بازار مبل ....... اونجا یه مبل خیلی خیلی گنده بود که به بابا گفتی تو رو بذاره روش
منم سریع شکار لحظه کردم و ازت عکس گرفتم ....
اون موش موشک کیه اونجا نشسته
این روزا هوا به شدت سرد شده یعنی خیلی سرد ........ واسه همین مجبوری واسه مهد رفتن لباس گرم
بپوشی ... وقتی می پوشی اینطوری می شی به قول خودت مامان اوف شدم یعنی گرمت شده بدجوری
فردا قراره عکاس بیاد تو مهد واستون عکس بگیره .... داشتم واست لباس می ذاشتم که در یک حرکت
خودجوش تصمیم گرفتی لباسا رو بپوشی و ژست بگیری اینام شد نتیجش .....
آخه بچه جون این آخریه هم شد ژست به قول خودت جست ....
خوب برم بخوابم که دیگه چشمام داره بسته می شه