دخترم می خواد بره پیش دبستانی

سلام به مهتای نازنینم ... نازگلک مامان 

عزیزم دیگه می خوای بری پیش دبستانی .... ماشالا اینقدر بزرگ شدی که باورم نمی شه ... چقدر زود گذشت 

قراره بری دبستان منان تو شهرک غرب .... گفتن مهتا باید امتحان بده .... اول گفتن که نقاشی بکشی ... تو هم 

یه رنگین کمون خوشگل کشیدی با یه خورشید ناز مثل خودت ... بعد به من گفتن که بیرون منتظر بمونم تا از شما 

سوال بپرسن .... دل تو دلم نبود یعنی چی می خوان ازش بپرسن  ؟؟؟ هی با خودم اینو می گفتم .... تا اینکه 

 گفتن برم داخل .... بهم گفتن ماشالا چه دختری دارین ..... زرنگ باهوش با ادب .... یعنی قند تو دلم آب شد .... 

خلاصه اینکه دیگه کم کم داری می ری به سمت سواد و علم .... آرزو می کنم که وارد عرصه ای بشی 

که عاشقش هستی و همیشه از زندگی و کارت لذت ببری .... من و بابا فقط همینو می خوایم 

خوب الان چند وقته برات ننوشتم .... می خوام اتفاقات اخیر رو برات توضیح بدم ....

اول اینکه بعد تولد بردمت آتلیه تا عکس بگیری .... این عکسا هم شد نتیجه ....

به السای ناز من بگین ماشالا .... بلا ازت دور باشه عزیزم 

چند وقت پیشا یه مریضی بدجنس اومد سراغت و خیلی اذیتت کرد .... هم ما و هم خودت خیلی اذیت شدی 

ولی همینه دیگه گاهی هم آدم مریض می شه .... اسمش بود تب مخملک .... تب بالا تهوع و جوشهای بد 

به سلامتی ردش کردی ایشالا که همیشه سالم باشی عزیزکم 

زبونت شده بود عین توت فرنگی 

چند تا عکس هم از کارهات و کاردستی می ذارم ...

خانوادمون رو کشیدی .... قربون اون نقاشیت برم من ....

خوب اینم تو مهد و غذا خوردن کنار دوستات 

چند تا عکس بدون شرح هم می ذارم و دیگه می رم دیرم شده ....

راستی تولد هیوا جون هم رفتیم .... خیلی بهت خوش گذشت ....

 بوس برای دخمل نازم