مهتا جونمهتا جون، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره
مهیار جونمهیار جون، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

هدیه های آسمانی

تولد تولد تولدت مبارک مهیار جون

1396/9/30 10:37
نویسنده : مامان مريم
2,472 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به مهتا گلی نازگلک مامان و مهیار جونی قند عسل مامان 

جونم براتون بگه میوه های زندگی من که مهیار خان ما در تاریخ  96/9/14  ( سه شنبه ساعت 2:40 )

در بیمارستان سورنا توسط دکتر عزیز و مهربون ویجی کومار ساکاموری چشمای قشنگشو به دنیا باز کرد . 

اما چه شبی ... به به .... 17 ربیع الاول و تولد حضرت محمد ... چه وقتی بهتر از این ... واقعا روز تولد مهیار جون

خیلی خاصه شکر خدا .....

وزن تولد : 3 کیلو و 700 گرم .... قد : 51 سانتی متر و دور سر : 36 سانتی متر 

مهیار جونی یکم از مهتا جونی کوچولوتر بود خوب آخه یه هفته زودتر به دنیا اومد قند عسل ما ....

و اما بهتره به جای شرح مطلب بیشتر از عکس استفاده کنم : 

اینم قند عسل ما 

بقیه عکس ها رو می ذارم تو ادامه مطلب ....

فقط بگم که خیلی خیلی از مامانی جون تشکر می کنیم چون این روزها واقعا برامون مایه گذاشت ...

مامانی جون دستتو می بوسیم و خیلی دوستت داریم .... نمی تونیم هیچ جوره زحماتتو جبران کنیم بوس

 

این بیمارستان سورنا که مهیار جون اونجا به دنیا اومد 

 

اینم دکتر عزیزت که مهتا جونی رو هم به دنیا آورده 

 

بیمارستان به مناسبت ورود گل پسر بهش کیک و بادکنک هدیه داده بود . دستشون درد نکنه .

 

مهتا جون بعد تولدت با بابا طاها اومد کنارمون ...

 

ببین چطوری دست مهتا گلی رو گرفتم ... علارقم خوشحالی برای ورود مهیار جونی خیلی درد داشتم ولی فدای سر 

گلای عزیزم .... همینه دیگه پس چرا می گن بهشت زیر پای مادران است چشمک

موقع تولدت همین که چشمتو به دنیا باز کردی گفتی مامان و من و گروه اتاق عمل رو مات و مبهوت کردی ...

من همش می گفتم شنیدین ... اونا هم می گفتن آره و اینطوری بود که جاتو حسابی تو دل مامان باز کردی کلک ...

شب سختی رو گذروندیم ... درد زایمان از یه طرف و سختی شیر دادن تو اون حالت خوابیده ... چون نباید سرم رو 

تکون می دادم و خیلی مامانی رو اذیت کردیم چون بنده خدا هنوز جای عملش درد می کنه ... 

خلاصه با همه سختی هاش سپری شد و فرداییش که روز عید هم بود بابا طاها و مهتا جونی اومدن دنبالمون ...

بابا هم این روزا خیلی زحمتمون رو کشید مهیار جونی ... از بابا طاها هم تشکر ویژه می کنیم بوس

اینم مهتا جونی که با دسته گل اومد دیدنمون ... 

بابا طاها هم زحمت کشیده بود و به مناسبت تولد مهیار عزیزم برای مامان کادو گرفته بود ... دستش درد نکنه ...

 

 

بعد از تسویه بیمارستان و انجام کارها اومدیم خونه و این لحظه ورود مهیار جونه ... عزیزم به خونه خوش اومدی 

 

راستی دسته گل بابا توش چهار تا گل داشت ... گل آبی بابا به نشانه متولد زمستان ...گل صورتی مامان متولد بهار

گل قرمز مهتا جون متولد بهار و گل نارنجی مهیار جون متولد پاییز 

اینم ژله ای که اونم همین معنی رو داره 

 

بابا سی هم زحمت کشیده بود و برامون یه گل زیبا هدیه آورده بود . دست باباسی هم درد نکنه ... 

خیلی این روزا بهش زحمت دادیم چون مامانی 10 روز پیش ما بود و بنده خدا 10 روز تنها بود . 

 

اینم دو تا گلای من در کنار هم 

 

روز سوم تولدت بود که وقتی پاشدیم دیدیم متاسفانه رنگت زرد شده ... خیلی لحظات بدی بود .... 

 

سریع بردیمت بیمارستان و از دستای کوچولو و نازت خون گرفتن ... تا نتیجه بیاد من مردم و زنده شدم ...

و متاسفانه گفتن که به خاطر زردی باید بستری بشی ... خیلی بد بود ولی خوب لازم بود ...

رفتیم بیمارستان صارم تو اکباتان و اونجا بستری شدی ... دو شب باهات موندم و خدا می دونه که بهم 

چی گذشت ... از طرفی مهتا جونی و مامانی هم خونه بودن و نگران ... نگرانی بابا طاها هم که جای خود داره 

ولی خدا رو شکر این سختی هم تموم شد و گل مامان به سلامتی اومد خونه .... خدایا شکرت ....

ایشالا هیچ پدر و مادری مریضی فرزندش رو نبینه که خیلی سخته .... الهی آمین 

اینم اولین حموم رفتنت که بازم مامانی مهربون زحمتش رو کشید 

 

بند نافت هم روز 11 ام افتاد و آخرین ارتباطت با مامان مریم قطع شد . مبارکت باشه عزیزم محبت

ببین دست و پات چقدر کوچولو موچولو و نازه .... این مقایسه با دست مامان 

 

اینم مقایسه با دست آبجی مهتا 

 

این نقاشی خوشگل رو هم آبجی مهتا برات کشیده ...

 

ببین چه بانمک خوابیدی .... 

اینم چند تا عکس دیگه ....

راستی وقتی سیزده روزه شدی بردیمت برای ختنه و به قول دکتر ترکمن شدی شاه دوماد ... مبارکه قند عسل 

بعد 5 روز هم حلقه افتاد و دیگه راحت شدی ... آخیش این مرحله هم سپری شد . خدایا شکرت هزار بار 

 

اینم دختر دایی هیوا جون که اومده بود دیدنت ... دست علی دایی و زن دایی جون هم درد نکنه ....

خوب عزیزای من حالا سر فرصت خاطره زایمان رو هم می نویسم تا پسرکم بعدا که بزرگ شد بخونه ...

خدایا شکرت برای همه نعمتهات و خصوصا میوه های زندگیمون .....

من و بابا طاها عاشقانه دوستتون داریم گلای زندگیمون محبتبوسمحبتبوس

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)