مهتا جونمهتا جون، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره
مهیار جونمهیار جون، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

هدیه های آسمانی

اولین کنترل وزن دخمل خوشکلم

امروز ۱۳ اردیبهشته .... عسل مامان امروز ۱۵ روزه شده و بردیمش برای کنترل قد و وزن ... خانومه گفت مهتای مامان شده ۴ کیلو و ۱۵۰ گرم و قد نازشم شده ۵۴ سانت ... خلاصه گفت که رشد عسل مامان خوبه خدا رو شکر ... الهی فدات بشه مامان که همش حین معاینه خواب بودی یه خواب ناز خوشکل ... راستی جیگر مامان دیروز سالگرد ازدواج مامان مریم و بابا طه بودا ... امسال سومین سالگرد ازدواجمونه و خوشکل ترین هدیه رو از خدا گرفتیم یه دخمل گوگولیه ۱۴ روزه ... بدون که هیچ هدیه ای مثل تو شیرین نیست ... امسال بهترین هدیه رو از خدا گرفتیم ... بازم شکرت خدای مهربون .... ازت می خوام که جوجوی همه مامان و باباها رو براشون نگه داری و جوجوی ما رو هم در پن...
13 ارديبهشت 1390

اولین مهمونی مهتا جونی ( افتادن ناف خوشکلم )

امروز مهتا برای اولین بار رفت مهمونی .... کجا ؟  .... خونه مامانی ... خلاصه دخملم خیلی خوشحال بود ... مامانی بردش حموم و دیدیم ای بابا ناف خانوم خانوما هم افتاده... خلاصه این که ۹ اردیبهشت تو تاریخ ثبت شد و دوازده روز طول کشید تا آخرین علایم ارتباطی مامان مریم و مهتا قطع شد ... البته الان دیگه همش مستقیم تو بغل مامان مریمی نه از طریق بند ناف قربون اون چشمای خوشکلت بره مامان ... چند تا عکسم گرفتم ازت که می ذارم ببینی ..             ...
9 ارديبهشت 1390

تولد شکوفه بهاریمون

امروز ۲۹ فروردین ۹۰ قشنگترین روز زندگی من و بابا طه بود  و مهتای خوشکل من چشمای قشنگشو به روی دنیا  باز کرد . نمی دونم حس مادر شدنو چطور تعریف کنم فقط می دونم که با هیچ لذتی تو دنیا قابل مقایسه نیست .  دکترت ویجی کومار ساکاموری بود و توی  بیمارستان پیامبران تهران ساعت ۱۵ : ۹ روز دوشنبه ۲۹ / ۱ / ۱۳۹۰ به دنیا اومدی عزیز دل مامان . با وزن ۳ کیلو و ۸۵۰ گرم و قد ۵۲ سانتی متر .. ... خیلی توپول مپولی جییییگر مامان عکس نازتو می ذارم تا بعد که بزرگ شدی ببینی چقدر نخودچی بودی .... ۳۰ فروردین از بیمارستان مرخص شدیم و با مامانی که خیلی برات زحمت کشید و بابا طه و دایی علی و زن دایی زهرا اومدیم خونه و تو...
6 ارديبهشت 1390

7 روزگي

  الان خوشکل مامان ۷ روزش شده و مامان مریم برای اولین بار مهتا رو برد حموم ... وای مامانی اگه بدونی چقدر چسبید وقتی تو آب بودی و تو بغل مامان مریم ... خیلی حموم کردنو دوست داری .... یعنی حال می کنی وقتی روت آب می ریزم .... ۵ اردیبهشت بود . اولین بار مامانی تو رو حموم کرد و مامان مریم نگاه می کرد ... روز ۳۱ فروردین ... راستی خوشکل مامان یکمی زرد شده بود .... مامان مریم اینقدر ترسیده بود که نگو ... بردیمت دکتر .... اینقدر دکترت بامزست ... کلی قربون صدقت رفت و گفت اگه خوب شیر بخوری و توپولو شی زودی خوب می شی ... خلاصه مامان مریم کلی گریه کرد و غصه خورد ولی خدا رو شکر الان خوب شدی.... خدایا شکرت به خاطر این هدیه زیبات..... ...
6 ارديبهشت 1390

اومدن عشق ناب زندگیم

رفتم دکتر و بعد از سونو که گفت خوشکل مامان الان ۳.۳ کیلو شده دکتر گفت که تو تا ۲۹ فروردین یا شایدم زودتر میای ... منتظرم ولی این انتظار سخته خیلی سخت خونه موندم و به خاطر خوشکلم تنهایی رو تحمل می کنم البته تنها نیستم که ... عشق مامانی هم باهاشه و با تکوناش حسابی خوشحالش می کنه ... خوشحالم یا تو شوکم خودمم نمی دونم ... یه روز فهمیدم که تو وجودم جوونه زدی... شاید اون روز شادی کردم و جشن گرفتم اما باور نکن که من اون روز معنی داشتن تو رو درک کردم... مادر شدن من ماه به ماه با تو شکل گرفت... این روزا روزاییه که این مادر شدن به بار میشینه... ازت ممنونم به خاطر اومدنت... به خاطر موندنت... ازت ممنونم به خاطر این نه ماه... به...
17 فروردين 1390

خوابتو دیدم

صبح که واسه نماز پاشدم حال عجیبی داشتم . دلم نمی خواست چشمامو باز کنم .... می دونی چرا مامانی  ؟ ... واسه این که خوابتو دیدم ... خواب دیدم بعد یه زایمان راحت اومدی تو بغلم ... وای چه حسی بود ... نمی تونم توصیفش کنم ... چقدر خوشکل بودی ... چقدر دلنشین بودی ... سفید با دو تا لپ بامزه و یه لب قرمز قلوه ای ... یعنی چیزی شیرین تر از تو هم تو این دنیا هست ... من که فکر نمی کنم باشه ... بعد نماز کلی واسه خاله ندا و ستیا گلی که امروز به دنیا میاد دعا کردم ... بعد که خوابیدم دلم می خواست بازم ببینمت ... یعنی کی میشه بیایو من از نزدیک ببینمت ... من اینطوری نبودم ... تو منو مامان کردی ... تو دلمو بردی پس بیا تا حسمو کامل کنی ... مادر شدن حس ع...
10 فروردين 1390

توچال

امروز ۶ فروردین ۹۰ بود و به همراه بابایی تصمیم گرفتیم بریم توچال . اولش که از ماشین پیاده شدیم دیدم هوا سرده و کلی سوز میاد ... یکم که رفتیم جلو دیدم به به هوا ابری شده و داره نم نم بارون می زنه ... خلاصه کم کم رفتیم جلو و واقعا هوای باحالی بود .... فکر کنم تو هم خوشت اومد گوله پنبه چون حسابی تکون می خوردی .... یکم که رفتیم جلوتر یه دفعه برف شروع شد ... برف که نه بیشتر تگرگ بود ... من  هوس آش رشته کردم که فکر کنم درخواست شکلات مامان بود ... خلاصه با بابایی رفتیم و خوردیم خیلیییی چسبید مامان جون ... بعدشم اومدیم پایین و رفتیم خونه مامانی ... چون دایی علی و زن دایی زهرا اومده بودن ... وای واست یه لباس خوشکل با یه پاپوش ناز عیدی آورده...
6 فروردين 1390

دل نوشته

با این که هر روز و هر لحظه بیشتر ضربه هاتو احساس می کنم ولی باور ندارم که تو راهی ... هنوز باورش برام سخته که دارم مامان می شم .... چقدر زود گذشت دوران هم نفسیمون مامان قربونت بره ... وقتی می رم بیرون و جوونه درختارو می بینم یاد جوونه خوشکل خودم می افتم که دیگه کم مونده به یه گل زیبا تبدیل بشه ... دیشب بارون تندی می بارید ... با باریدن بارون بازم یاد بهار افتادم ... یاد فصل زیبای زندگیم ... یاد فصلی که خدا تو اون هم بابارو بهم داد و هم دختر نازمو ... می گم خدا جون شکرت ... احساس عجیبی دارم ... وقتی از دوستای کوچولوت باخبر می شم که یا به دنیا اومدن و یا کم مونده به دنیا بیان گرم می شم ... قلبم به تپش می افته ... یاد روز موعود خودمون می ...
4 فروردين 1390

سال نو مبارک

سلام گوله پنبه مامانی   سال نو مبارک باشه عزیز مامان . بالاخره وارد سال تولدت شدیم . دیگه کم مونده بیایو حسابی خوشحالمون کنی شکوفه بهاری من . با این که این روزای آخر خیلی سخته ولی خوب شیرینی خاصی داره . بعضی از سختیا شیرینن مثل شکلات مامان . امروز اول فروردین سال نوده و ما به شدت منتظرتیم البته اگه دکتر لطف کنه و یه سونو بده تا من روی ماه عسلمو ببینم خیلی خوب می شه ولی این دکتر کلا بی خیاله و نمی دونه من چقد دلم می خواد لپاتو و اون دست و پای کوچولوتو که اینقد محکم باهاشون ضربه می زنی ببینم . خلاصه کلی دلم آب شده . همچنان برای ورود پرنسس بهاریمون منتظریم قربونت برم . ...
1 فروردين 1390